هر چه میسازد به ما که ساز نیست
دف که غوغا میکند غماز نیست
این مرید از بس که سیلی خورده است
در کف پیرش به سان مرده است
در سماع آید چو تیمارش کنی
میخرامد گر تو بیدارش کنی
هان که این دیوانه زنجیری نبود
عشق امد عقل را از وی ربود
همچو خلخال زنان مشرقی
خش خشش دارد هوای عاشقی
اهل دل را دل پر از خون میکند
خود چو لیلی جمله مجنون میکند
چون برقصد حلقهء زلف دفی
صد هزاران دل بریزد در کفی
گفت پیری با دف سردی چنین:
ای فقط رقاصهء اهل یقین
جای ضرب شصت ما بر روی تو
میگشاید بند از گیسوی تو
این چه حالست از جه غوغا میکنی؟
درد داری شور بر پا میکنی؟
این تجلای مقام درد نیست
حاصلش جز اشک و اه سرد نیست
دف بگفتا :گشتمت عمری مرید
کس به غیر از شور در حالم ندید
خواجه را اینگونه نندازش به شک
حال ما میپرسی اما با محک؟
انزمان کین نکته را اموختم
بر لبم زنجیرها را دوختم
دلبری گفتا به دلداری چنین
در مقام ذکر چون اهل یقین
((هر که را اسرار حق اموختند
مهر کردند و دهانش دوختند))
من اگر در پرده گفتم راز را
حربه ای کردم مقام ساز را
دف ببخشاید کلامم خام بود
عکس روی ساقی اندر جام بود
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
دوستان