انیشتین سر سفره هفت سین دکتر حسابی
در زمان تدریس در دانشگاه پرینستون دکتر حسابی تصمیم می گیرند سفره ی هفت سینی برای انیشتین و جمعی از بزرگترین دانشمندان دنیا از جمله "بور", "فرمی", "شوریندگر" و "دیراگ" و دیگر استادان دانشگاه بچینند و ایشان را برای سال نو دعوت کنند. آقای دکتر خودشان کارتهای دعوت را طراحی می کنند و حاشیه ی آن را با گل های نیلوفر که زیر ستون های تخت جمشید هست تزئین می کنند و منشا و مفهوم این گلها را هم توضیح می دهند. چون می دانستند وقتی ریشه مشخص شود برای طرف مقابل دلدادگی ایجاد می کند. دکتر می گفت: " برای همه کارت دعوت فرستادم و چون می دانستم انیشتین بدون ویالونش جایی نمی رود تاکید کردم که سازش را هم با خود بیاورد. همه سر وقت آمدند اما انیشتین 20دقیقه دیرتر آمد و گفت چون خواهرم را خیلی دوست دارم خواستم او هم جشن سال نو ایرانیان را ببیند. من فورا یک شمع به شمع های روشن اضافه کردم و برای انیشتین توضیح دادم که ما در آغاز سال نو به تعداد اعضای خانواده شمع روشن می کنیم و این شمع را هم برای خواهر شما اضافه کردم. به هر حال بعد از یک سری صحبت های عمومی انیشتین از من خواست که با دمیدن و خاموش کردن شمع ها جشن را شروع کنم. من در پاسخ او گفتم : ایرانی ها در طول تمدن 10هزار ساله شان حرمت نور و روشنایی را نگه داشته اند و از آن پاسداری کرده اند. برای ما ایرانی ها شمع نماد زندگیست و ما معتقدیم که زندگی در دست خداست و تنها او می تواند این شعله را خاموش کند یا روشن نگه دارد."
آقای دکتر می خواست اتصال به این تمدن را حفظ کند و می گفت بعدها انیشتین به من گفت: " وقتی برمی گشتیم به خواهرم گفتم حالا می فهمم معنی یک تمدن 10هزارساله چیست. ما برای کریسمس به جنگل می رویم درخت قطع می کنیم و بعد با گلهای مصنوعی آن را زینت می دهیم اما وقتی از جشن سال نو ایرانی ها برمی گردیم همه درختها سبزند و در کنار خیابان گل و سبزه روییده است."
بالاخره آقای دکتر جشن نوروز را با خواندن دعای تحویل سال آغاز می کنند و بعد این دعا را تحلیل و تفسیر می کنند. به گفته ی ایشان همه در آن جلسه از معانی این دعا و معانی ارزشمندی که در تعالیم مذهبی ماست شگفت زده شده بودند. بعد با شیرینی های محلی از مهمانان پذیرایی می کنند و کوک ویلون انیشتین را عوض می کنند و یک آهنگ ایرانی می نوازند. همه از این آوا متعجب می شوند و از آقای دکتر توضیح می خواهند. ایشان می گویند موسیقی ایرانی یک فلسفه, یک طرز تفکر و بیان امید و آرزوست. انیشتین از آقای دکتر می خواهند که قطعه ی دیگری بنوازند. پس از پایان این قطعه که عمدأ بلندتر انتخاب شده بود انیشتین که چشمهایش را بسته بود چشم هایش را باز کرد و گفت" دقیقا من هم همین را برداشت کردم و بعد بلند شد تا سفره هفت سین را ببیند.
آقای دکتر تمام وسایل آزمایشگاه فیزیک را که نام آنها با "س" شروع می شد توی سفره چیده بود و یک تکه چمن هم از باغبان دانشگاه پرینستون گرفته بود. بعد توضیح می دهد که این در واقع هفت چین یعنی 7 انتخاب بوده است. تنها سبزه با "س" شروع می شود به نشانه ی رویش. ماهی با "م" به نشانه ی جنبش, آینه با"آ" به نشانه ی یکرنگی, شمع با "ش" به نشانه ی فروغ زندگی و ... همه متعجب می شوند و انیشتین می گوید آداب و سنن شما چه چیزهایی را از دوستی, احترام و حقوق بشر و حفظ محیط زیست به شما یاد می دهد. آن هم در زمانی که دنیا هنوز این حرفها را نمی زد و نخبگانی مثل انیشتین, بور, فرمی و دیراک این مفاهیم عمیق را درک می کردند. بعد یک کاسه آب روی میز گذاشته بودند و یک نارنج داخل آب قرار داده بودند. آقای دکتر برای مهمانان توضیح می دهند که این کاسه 10هزارسال قدمت دارد. آب نشانه ی فضاست و نارنج نشانه ی کره ی زمین است و این بیانگر تعلیق کره زمین در فضاست. انیشتین رنگش می پرد عقب عقب می رود و روی صندلی می افتد و حالش بد می شود. از او می پرسند که چه اتفاقی افتاده؟ می گوید : "ما در مملکت خودمان 200 سال پیش دانشمندی داشتیم که وقتی این حرف را زد کلیسا او را به مرگ محکوم کرد اما شما از 10هزار سال پیش این مطلب را به زیبایی به فرزندانتان آموزش می دهید. علم شما کجا و علم ما کجا؟!"
خیلی جالب است که آدم به بهانه ی نوروز, فرهنگ و اعتبار ملی خودش را به جهانیان معرفی کند.
آیا طوفان نوح همه عالم را فراگرفته یا تنها دیار حضرت نوح را؟
پاسخ :
پیشاز ورود به جواب سؤال لازم به ذکر است همچنان که از آیات قرآن فهمیدهمیشود و نیز از کلمه قوم نوح مردمی که حضرت نوح به سوی آنها مبعوث شدمردمی محدود بودند و در منطقه محدودی که به احتمال قوی در محدوده عراق فعلیبوده، زندگی میکردند و با توجه به ظاهر آیات قرآن و روایات این مردم تنهامردم روی زمین در آن روز بودند، یعنی مردم روی زمین فقط در این نقطهسکونت داشتند.
چنان که در روایاتی آمده که بعد از فروکشکردن طوفان، فرزندان حضرت نوح به سرزمینهای مختلف پراکنده شدند و اقوامروی زمین از آنها پدید آمدند.[1]
از این رو در تاریخ از اقوام سامی و حامیسخن به میان آمده که حام و سام از فرزندان حضرت نوح بودند، با توجه به آیاتقرآن کریم که در آنها هیچ تصریحی به فراگیر بودن طوفان نوح بر تمام نقاطزمین وجود ندارد، بلکه در آنها کلمه مطلق ارض آمده که به طور عادی برسرزمین زندگی قوم نوح حمل میشود و قرینه نیز بر این معنا وجود ندارد؛ چنانکه خدای تعالی از قول نوح میفرماید:
«رب لاتذر علی الارض من الکافرین دیّاراً»؛که بار خدایا در روی زمین از کافران کسی را باقی نگذار.با توجه به زندگی نوح در آن سرزمین و زندگی کافران در آنجا به معنای آن سرزمین خاص گرفته میشود.
اگر چه در روایتی آمده است که طوفان نوح تمام زمین را گرفته مگر خانه کعبه.[2]
این را نیز میتوان بر همان سرزمین زندگیقوم نوح و سرزمینهای مجاور معنا کرد. زیرا بر اساس آیه قرآن که میفرمایدنوح از هر کدام از حیوانات یک جفت را در کشتی جای داد،[3] نمیتواند شاملهمه حیوانات روی زمین باشد؛ زیرا در روی زمین هزاران نوع از حیوانات زندگیمیکنند.
و جای دادن آنها در یک کشتی امکان پذیرنمیباشد. و نیز در داستان حضرت نوح چه در قرآن و روایات تصریحی به اینکهایشان از هر نوع حیوان در کشتی آورده باشد به چشم نمیخورد بلکه بیشتر سخناز حیواناتی به میان آمده که در سرزمینهای خاور میانه زندگی میکردند ومردم آنها را میشناختند.[4] بدین ترتیب میتوان گفت که به احتمال زیادطوفان نوح مربوط به سرزمین زندگی قوم نوح و سرزمینهای مجاور آن میشدهاست.
دخترجوانی ازمکزیک برای یک مأموریت اداری چندماهه به آرژانتین منتقل شد
پس از دوماه، نامه ای ازنامزدمکزیکی خوددریافت می کند به این مضمون
لورای عزیز، متأسفانه دیگرنمی توانم به این رابطه ازراه دورادامه بدهموباید بگویم که دراین مدت ده بار به توخیانت کرده ام !!! ومی دانم که نه توو نه من شایسته این وضع نیستیم. من راببخش وعکسی که به تو داده بودمبرایمپس بفرست
باعشق : روبرت
دخترجوان رنجیـده خاطرازرفتارمرد، ازهمه همکاران ودوستانش می خواهدکهعکسی ازنامزد، برادر، پسرعمو، پسردایی ... خودشان به اوقرض بدهند وهمه آنعکس ها راکه کلی بودند باعکس روبرت، نامزد بی وفایش، دریک پاکت گذاشتهوهمراه با یادداشتی برایش پست می کند، به اینمضمون
روبرت عزیز،مراببخش، اماهرچه فکرکردم قیافه تورا به یادنیاوردم، لطفاً عکسخودتراازمیان عکسهای توی پاکت جداکن وبقیه رابه من برگردان
دوست واقعی کسی است که دستهای تو را بگیرد ولی قلب ترا لمس کند . مارکز
دوست مثل پول ، بدست آوردنش از نگه داشتنش آسان تر استباتلر
اگر میخواهید دشمنان خود را تنبیه کنید، به دوستان خود نیکی کنید0کورش
برای آنکه دوستیمان پا برجا بماند بهتر است همواره میانمان فاصله ایی باشد0ارد بزرگ
پرسیدم دوست بهتر است یا برادر ؟ گفت دوست برادری است که انسان مطابق میل خود انتخاب می کند0امیل فاگو
فرق است میان دوست داشتن و داشتن دوست.دوست داشتن امری است لحظه ای؛اما داشتن دوست استمرار لحظه های دوست داشتن است0 .دکتر شریعتی
در سوره فرقان خداوند حال برخی ظالمان را اینگونه بیان میدارد: (روز قیامت) روزی است که میبینی ظالم (از شدت حسرت) دست خود را میگزد و (میگوید:ایکاش با فلان شخص دوست نمیشدم! امیرالمومنین(علیه السلام) میفرماید: کسی که شخصیت او بر شما مشتبه شد و از دین او اطلاعی نداشتید، به دوستانش نگاه کنید؛ اگر آنان از اهل دین خدایند، پس آن شخص نیز بر دین خداست، ولی اگر دوستان وی بر غیردین خدا بودند پس بدانید که او نیز هیچ بهرهای از دین خدا ندارد.
مترادف واژه دوست، در قرآن کلماتی مثل صدیق، خلیل، خَلطاء، وَدَّ، ولی، اخوه آمده است. قرآن مجید در یک قانون کلی همه مومنین را با هم دوست و برادر میداند، و انتظار دارد، نگاه مومنین به همدیگر از همین منظر باشد. «إِنَّمَا الْمُوْمِنُونَ إِخْوَةٌ» پس با توجه به این آیه همة مومنین با همدیگر دوست و برادر هستند، و باید برای پیشرفت در امور دنیوی و اخروی خود کمک حال همدیگر باشند و اگر در انتخاب دوست دقت نکنیم، موجب افسوس در روز قیامت میشود. در قرآن از قول دوزخیان آمده: ای وای بر من، کاش فلان (شخص گمراه) را دوست خود انتخاب نکرده بودم! صحنه قیامت، صحنه ندامت و پشیمانی است و یکی از موارد حسرت خوردن انسانها در آن روز، تأسف بر انتخاب رفیق بد است، که او را از راه راست منحرف کرده است.
بدون شک عامل سازنده شخصیت انسان ـ بعد از اراده و خواست و تصمیم او ـ امور مختلفی است که مهمترین آنها همنشین و دوست و معاشر است، چرا که انسان خواه ناخواه تأثیرپذیر است و بخش مهمیاز افکار و صفات اخلاقی خود را از طریق دوستانش میگیرد. در آیهای دیگر از قرآن مجید به یکی از حالات دوستان بد و صفات زشتی که دارند، پرداخته میشود و اینکه فقط مومنین میتواند برای شما دوستان خوبی باشند.
تبدیل شدن دوستیهایی که بر پایه گناه و فساد باشد به عداوت، در آن روز طبیعی است، چرا که هر کدام از آنها دیگری را عامل بدبختی و بیچارگی خود میشمرد و تنها انسانهای با تقوی هستند که پیوند دوستی آنها هم در زندگی دنیا و هم در سرای آخرت موجب برکت میباشد و این به خاطر آن است که محور دوستی آنان خداوند متعال میباشد، نتایج پربار این دوستیها در قیامت آشکارتر میشود بسیاری از دوستان و افرادی که با هم سر و کار دارند به یکدیگر ستم میکنند، مگر کسانی که ایمان آورده و اعمال صالح انجام داده اند، امّا عده آنان کم است.
آری آنها که در معاشرت و دوستی حق دیگران را بهطور کامل رعایت کنند و کمترین تعدی بر دوستان خود روا ندارند، کمند، تنها کسانی میتوانند، حق دوستان و آشنایان را بطور کاملاً عادلانه ادا کنند که از سرمایه ایمان و عمل صالح بهره کافی داشته باشند.آیة دیگر در رابطه با دوست، توصیفی از صحنههای قیامت است، که نشانگر حال دوستان در آن روز میباشد.
دوستان در آن روز دشمن یکدیگرند، مگر پرهیزگاران. بله تبدیل شدن دوستیهایی که بر پایه گناه و فساد باشد به عداوت، در آن روز طبیعی است، چرا که هر کدام از آنها دیگری را عامل بدبختی و بیچارگی خود میشمرد و تنها انسانهای با تقوی هستند که پیوند دوستی آنها هم در زندگی دنیا و هم در سرای آخرت موجب برکت میباشد و این به خاطر آن است که محور دوستی آنان خداوند متعال میباشد، نتایج پربار این دوستیها در قیامت آشکارتر میشود.آیه بعد باز نشانگر یک قانون کلی است، که مومنین در هیچ زمان و حالی دشمنان خدا و رسول او را دوست خود قرار نمیدهند. هیچ قومیرا که ایمان به خدا و روز رستاخیز دارند نمییابی که با دشمنان خدا و رسولش دوستی کنند... آری در یک دل دو محبت متضاد نمیگنجد و با ایمان واقعی و کسی است که با دوستانی رفاقت میکند که در خط خدا و رسول او باشند. خصوصیات یک دوست خوب از منظر قرآن
1- ایمان
ای کسانی که ایمان آوردهاید! دشمن من و دشمن خودتان را دوست نگیرید. شما به آنان اظهار محبت میکنید؛ در حالی که آنها به آنچه از حق برای شما آمده، کافر شدهاند.
2- احترام به مقدسات و مسائل دینی
ای کسانی که ایمان آوردهاید! افرادی که ایین شما را به باد استهزا و بازی میگیرند ـ از اهل کتاب و مشرکان ـ ولی خود انتخاب نکنید… آنها هنگامیکه (اذان میگویید و مردم را) به نماز فرامیخوانید، آن را به مسخره و بازی میگیرند.
3- راستگویی
ای کسانی که ایمان آوردهاید! از (مخالفت فرمان) خدا بپرهیزید و با صادقان باشید.
4- دوستی دوطرفه
اگر انسان قصد دوستی با کسی را دارد، باید ببیند که آیا طرف مقابل هم متمایل به این دوستی هست یا نه؟ شما کسانی هستید که آنها را دوست میدارید، اما آنها شما را دوست ندارند. آری، اگر دوستی یکطرفه باشد، باعث ذلت و خواری میگردد و هرگز برای انسان سودمند نخواهد بود. آنها که در معاشرت و دوستی حق دیگران را بهطور کامل رعایت کنند و کمترین تعدی بر دوستان خود روا ندارند، کمند، تنها کسانی میتوانند، حق دوستان و آشنایان را بطور کاملاً عادلانه ادا کنند که از سرمایه ایمان و عمل صالح بهره کافی داشته باشند
5- دو رو نبودن
و هنگامیکه شما را ملاقات میکنند، (به دروغ) میگویند: ایمان آوردهایم، اما هنگامیکه تنها میشوند، از شدتِ خشم بر شما، سر انگشتان خود را به دندان میگزند.
6- خیر خواه بودن
ای کسانی که ایمان آوردهاید! محرم اسراری از غیرخود، انتخاب نکنید؛ آنها از هر گونه شر و فسادی درباره شما کوتاهی نمیکنند. آنها دوست دارند شما در رنج و زحمت باشید.
7- خوش اخلاق بودن
یکی از دستورهای دین مبین اسلام، خوش اخلاقی با دیگران است که جایگاه بسیار والایی را داراست. خوش اخلاقی ،هم دوستیها را پایدار میسازد و هم در جذب دیگران به سمت خود تأثیر فوق العادهای دارد: بدی را با نیکی دفع کن، ناگاه (خواهی دید) همان کس که میان تو و او دشمنی میکند، گویی دوستی گرم و صمیمیاست. در مقابل، تحمل نکردن دیگران و تندخو بودن، باعث میشود آنان از اطراف انسان پراکنده شوند؛ حتی اگر انسان، بهترین مخلوقات و پیامبر باشد: به (برکت) رحمت الهی، در برابر آنان (=مردم) نرم (و مهربان) شدی و اگر خشن و سنگدل بودی، از اطراف تو پراکنده میشدند.
کله پاچه
روزی مردی پسر کوچکش را به بازار فرستاد تا کلهی پختهی گوسفند بخرد و به خانه بیاورد. کودک کله را خرید اما بوی خوش آن برای کودک گرسنه قابل تحمل نبود، پس به گوشهای رفت و گوشت و مغز و چشم و زبان آن را خورد و بعد استخوانهای آن را در نان پیچید و با خود به خانه آورد. وقتی پدر نان را گشود و با استخوانهای سر گوسفند رو به رو شد به پسر گفت:
ـ چشمهای او کجاست؟
کودک گفت: این گوسفند کور بوده است!
ـ زبان او کجاست؟
ـ این گوسفند لال بوده است!
ـ هرچه میگویی قبول، اما مغز او کجاست؟
ـ این گوسفند مغزش را در آموزش به گوسفندهای دیگر از دست داده است.
پدر در حالی که استخوانها را دوباره در نان میپیچید به پسر گفت: برخیز،برخیز و به دکان کلهپز برو، و بگو که من این کله را نمیخواهم. کودک گفت: او این کله را از من پس نخواهد گرفت، زیرا آن را با تمام عیبهایش به من فروخته است!!
وکیل زرنگ
مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی میکند و تاکنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند.
مسئول خیریه: آقای وکیل، ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید اکنون هیچ کمکی به خیریه نکردهاید. نمیخواهید در این امر خیر شرکت کنید؟
وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید، متوجه شدید که مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش در گذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگیاش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی داد؟
مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمیدانستم. خیلی تسلیت میگویم.
وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید، فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمیتواند کار کند و زن و 5 بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمیتواند از پس مخارج زندگیش برآید؟
مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه. نمیدانستم. چه گرفتاری بزرگی ...
وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینههای درمانش قرار دارد؟
مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمیدانستم این همه گرفتاری دارید ...
وکیل: خوب. حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکردهام، شما چطور انتظار دارید که به شما کمک کنم؟
اسب
یه روز یه آقایی نشسته بود و روزنامه میخوند که زنش یهو ماهی تابه رو میکوبه سرش.
مرده میگه: برا چی این کارو کردی؟
زنش جواب میده: به خاطر این زدمت که تو جیب شلوارت یه تیکه کاغذ پیدا کردم که توش اسم "جنى" نوشته شده بود ...
مرده میگه: وقتی هفته پیش برای تماشای مسابقه اسبدوانی رفته بودم اسبی که روش شرط بندی کردم اسمش "جنی" بود.
زنش معذرت خواهی میکنه و میره به کارای خونه برسه.
سه روز بعدش مرد داشت تلویزیون تماشا میکرد که زنش این بار با یه قابلمه بزرگتر کوبید رو سر مرده که تقریبا بیهوش شد.
وقتی به خودش اومد پرسید: این بار برا چی منو زدی؟
زنش جواب داد: آخه اسبت زنگ زده بود.
توهم
این داستان رو دوستم برام تعریف کرده و قسم میخورد که واقعیه:
دوستم تعریف میکرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!
اینطوری تعریف میکنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، 20 کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد.
وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه میبینم، نه از موتور ماشین سر در میارم!
راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود.
با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بیصدا بغل دستم وایساد. من هم بیمعطلی پریدم توش.
این قدر خیس شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!!
خیلی ترسیدم. داشتم به خودم میاومدم که ماشین یهو همون طور بیصدا راه افتاد.
هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه!
تمام تنم یخ کرده بود. نمیتونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت میرفت طرف دره.
تو لحظههای آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم.
تو لحظههای آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده.
نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه میرفت، یه دست میاومد و فرمون رو میپیچوند.
از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون. این قدر تند میدویدم که هوا کم آورده بودم.
دویدم به سمت آبادی که نور ازش میاومد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم.
وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند، یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو،
یکیشون داد زد: ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیم سوار ماشین ما شده بود.
عیب کوچولوی عروس
جوانی می خواست زن بگیرد به پیرزنی سفارش کرد تا برای او دختری پیدا کند. پیرزن به جستجو پرداخت، دختری را پیدا کرد و به جوان معرفی کرد وگفت این دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگی فراهم خواهد کرد.
جوان گفت: شنیده ام قد او کوتاه است
پیرزن گفت:اتفاقا این صفت بسیار خوبی است، زیرا لباس های خانم ارزان تر تمام می شود
جوان گفت: شنیده ام زبانش هم لکنت دارد
پیرزن گفت: این هم دیگر نعمتی است زیرا می دانید که عیب بزرگ زن ها پر حرفی است اما این دختر چون لکنت زبان دارد پر حرفی نمی کند و سرت را به درد نمی آورد
جوان گفت: خانم همسایه گفته است که چشمش هم معیوب است
پیرزن گفت: درست است ، این هم یکی از خوشبختی هاست که کسی مزاحم آسایش شما نمی شود و به او طمع نمی برد
جوان گفت: شنیده ام پایش هم می لنگد و این عیب بزرگی است
پیرزن گفت: شما تجربه ندارید، نمی دانید که این صفت ، باعث می شود که خانمتان کمتر از خانه بیرون برود و علاوه بر سالم ماندن، هر روز هم از خیابان گردی ، خرج برایت نمی تراشد
جوان گفت: این همه به کنار، ولی شنیده ام که عقل درستی هم ندارد
پیرزن گفت: ای وای، شما مرد ها چقدر بهانه گیر هستید، پس یعنی می خواستی عروس به این نازنینی، این یک عیب کوچک را هم نداشته باشد.
احمد شاملو
دو دیوانه
فرهاد و هوشنگ هر دو بیمار یک آسایشگاه روانى بودند. یکروز همینطور که در کنار استخر قدم مى زدند فرهاد ناگهان خود را به قسمت عمیق استخر انداخت و به زیر آب فرو رفت.
هوشنگ فوراً به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بیرون کشید.
وقتى دکتر آسایشگاه از این اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد، تصمیم گرفت که او را از آسایشگاه مرخص کند.
هوشنگ را صدا زد و به او گفت: من یک خبر خوب و یک خبر بد برایت دارم. خبر خوب این است که مى توانى از آسایشگاه بیرون بروى، زیرا با پریدن در استخر و نجات دادن جان یک بیمار دیگر، قابلیت عقلانى خود را براى واکنش نشان دادن به بحرانها نشان دادى و من به این نتیجه رسیدم که این عمل تو نشانه وجود اراده و تصمیم در توست.
و اما خبر بد
این که بیمارى که تو از غرق شدن نجاتش دادى بلافاصله بعد از این که از استخر بیرون آمد خود را با کمر بند حولة حمامش دار زده است و متاسفانه وقتى که ما خبر شدیم او مرده بود.
هوشنگ که به دقت به صحبتهاى دکتر گوش مى کرد گفت: او خودش را دار نزد. من آویزونش کردم تا خشک بشه...
.....................
حالا من کى مى تونم برم خونهمون ؟
آفرینش انسان
روزی دخترک از مادرش پرسید: "مامان نژاد انسان ها از کجا اومد؟مادر جواب داد: خداوند آدم و حوا را خلق کرد. اون ها بچه دار شدند و این جوری نژادانسان ها به وجود اومد.
دو روز بعد دختر همین سوال رو از پدرش پرسید.
پدرش پاسخ داد: "خیلی سال پیش میمون ها تکامل یافتند و نژاد انسان ها پدید اومد.."
دخترک که گیج شده بود نزد مادرش رفت و گفت:مامان تو گفتی خدا انسان ها روآفرید ولی بابا میگه انسان ها تکامل یافته ی میمون ها هستند...من که نمی فهمم!
مادرش گفت: عزیز دلم خیلی ساده است. من بهت در مورد خانواده ی خودم گفتم و بابات درمورد خانواده ی خودش!
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
دوستان